محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

رامکال کوچولوی ما

محرم

امسال محرم با طاها وباباش تونستیم بیشتر مراسم بریم. وطاها سینه زدن رو یاد گرفت .امسال محرم واقعا جای آقا جون طاها که دو سه ماه پیش فوت شد خالی بود پارسال آقا جونش ومادر جونش اولین لباس محرمی طاها رو گرفتن وبراش پوشیدن .آقا جونش خییییلی طاهارو دوست داشت وحتی یه موقع هایی از بیمارستان زنگ میزد ومیخواست صدای طاهارو بشنوه.باباش میگه وقتی توی سی سی یو ‌رفته بودم بابامو ببینم هرچی صداش کردم از بی حالی بر نگشت تا بهش گفتم طاها رو آوردم به طرفم برگشت.محمد طاها پدر بزرگت واقعا مرد بزرگی بود وبا رفتنش داغ بزرگی رو به دل همه اون کسایی که میشناختنش گذاشت.خدارحمتش کنه.وامسال عمو عباس برای طاها وزینب لباس محرمی گرفت وخودش تن طاها کرد .   ...
17 آبان 1393

یکسال وهفت ماهه شدی نازنین من

یکسال وهفت ماهه شدنت مبارک گل من.خییییلی شیطون شدی ها یه کارایی میکنی البته نه شلوغ کاری های بد واعصاب خورد کن .شیطنت های خنده دار وبعضیاشونم خطر ناک.از هر جایی که بتونی مثل کوهنوردای زبر زرنگ میکشی بالا.مثل از کشوهای میز آرایش من تا گل خونه خونه مادر اپن و... من و‌باباشو با اسم صدا میکنه.ادم وممد.دیشب به باباش میگفت ممد سد .یعنی سرده.البته قبلا میگفت بابا جی یعنی بابا جون.تاآماده میشیم بریم بیرون میره تلویزیون رو خاموش میکنه میگه بابا بییم بعنی بریم.من که مدرسه میرم بعضی روزا میبرمش خونه مامانم ویه موقع هایی هم باهام میاد مدرسه جالب اینجاست که تو مدرسه بهم میگه خانم.آنوم.عسل وغزل دوقولو های همسایه هم تو کلاس من هستن وطاها کلی ذوق میکنه...
17 مهر 1393

مبارک باشه

  محمد طاهای عزیزم یکسال و چهار ماه شدنت مبارک همه زندگیم.این روزها با وجود تو حال زندگی من و بابا جون یا به قول خودت بابا جی خیلی خوبه .عشق من این روزها حس میکنم حرفامو متوجه میشی واین بزرگ شدنت حس خوبی بهم میده.بده من بده من گفتن هات هه هه گفتن هات که مثلا میخوای یه چیزی رو بزرگ ‌جلوه بدی یا وقتی جیغ میزنی وخودت زود انگشت کوچولوتو روی بینیت میزاری و میگی س س .فک میکنی همه جا جیغ زدن ممنوعه  نه عزیز دلم فقط خونه آقا جون اینا چون آقا جونت حالش خوب نیست.راستی محمد طاها میخوام یه پست مخصوص بزارم به اسم آقا جونت و اونج برات بگم چقد آقا جونت مرد بزرگیه .عزیز دلم دوستت دارم  
1 مرداد 1393

بدون عنوان

  محمدطاهای عزیزتر از جان من ومحمدم.روز به روز که بزرگتر میشی روزهای زندگی ما زیباتر میشه ووقتی متوجه میشی چی بهت میگیم واحساساتمونو حس میکنی وجواب میدی تازه میفهمیم تو چه موهبتی هستی از طرف خدا در زندگی ما .امشب که  میخواستی سنگی که دست منه با تلاش زیاد از دستم بگیری و مرتب میگفتی بده بده .از خوشحالی خنده ی من و محمد بند نمیومد.وپشتی هایی که جلوی در اتاق خواب وآشپزخونه گذاشتیم تا تونری اونجا وشیطونی کنی رو ازکنار به راحتی میکشی و میری داخل .وامروزهم که میخواستیاز یکیشونبالا بکشی وبری داخل یه دفعه افتادی اون وروگریه کردی .ووووووووای اینو نگفتم که یه لحظه که حواسم نبود از تخت رفته بودی بالا وکشوی دراور رو باز کرده بودی ورفته بودی ...
11 تير 1393

ارزویم این است.....

آرزویم این است : نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد   نرود لبخند   از عمق نگاهت هرگز و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق   آنکه تو را   می خواهد و به لبخند تو از خویش رها می گردد و تو را دوست بدارد به همان اندازه . . . ...
1 خرداد 1393